نازنینم!
بگذار خیال کنم جایی هستی هنوز که نمی دانم، و خندههایت می پیچد در فضایی که نمی شناسمش..
باهوشکم! یا آنگونه که میان ما بود، باهوچ! ... کوچولوی من کوچولوی من... عروسکهایت غمگینند! من دیدم که گوزن مهربان و مغرورت میگریست، و چون بوسیدمش، آهسته گفت با بغض که چقدر چقدر دلش برای خاله تنگ شده است.. خرس قهوهایت بدون نجواهای شبانه ی تو خوابش نمی برد...
کد-بانوی من! این را به تو میگفتم یعنی بانویی که "CAD" می داند! یادت هست؟ من قلمهای رنگیات را یک یک بوسیدهام به امید رد انگشتان خستگی ناپذیرت.. دلتنگ، هزار هزار بار نوشتههایت را مرور می کنم و صدایت را می شنوم..
کاش ببینی روزهای خاکستری ام را بی حضور نگاه مهربانت...
خیلی سخته...این رو از چشمهای بی تاب شما می بینم
اما...اگر زندگی و مرگ آدمی را رسالتیست همسر نازنین شما آن را بانجام رساند و رفت...نه شاید باید بگویم و برای همیشه همیشه ماندگار شد
کاش همه ما روزی برویم که این قدر عاشق باشیم و به این اندازه کسی عاشق ما باشد
کاش به اندازه زهره ، عزیز باشیم و شاید به آن اندازه کامل باشیم...
از خواب نحسم بیدار میشم
فکر میکنم همه چیز یک کابوس بوده
گریه میکنم ...
خدایا آخه چرااااااااااااااااااااااااااااا
مهران قاسمی را حتما می شناختی روزنامه نگار بود و عاشق. دی ماه سال ۸۶ رفت و همسرش سارا معصومی که شاید او را نیز بشناسی وبلاگ مشترکشان به نام سبکباران را می نوشت. و چه قدر غم شما دو نفر در فراق عشق یکسان است. و راست گفته اند که: یک قصه بیش نیست سخن عشق و ...
می شناسمشان.
با هم می خواندیمش. و بسیار شد که زهره می گریست از آن فراق تلخ..
رفتم بگویمش سارا را٬ دریغ که نمی نویسد دیگر..
کاش دسترسی ام بود به او٬ که می پرسیدم چگونه تاب آورد و می آورد...
ببخشید شما؟
-من عادت هستم!
عادت؟ بله منتظرت بودم!اما نه برای اینکه ببینمت.
می خواستم حرفی به تو بگویم.. اینبار آدرس را اشتباه آمدی
من نیازی به مسخ شدن در جادوی تو ندارم.
زمانی که زانوهای من به زمین خورد .زمانی که دنیا برایم سیاه
شد این سحر تو نبود که به من توان دوباره ایستادن داد.باز هم دستان فرشته پاک وسپید رویا ها بود که من را از خاکستر جدا کرد.
به من گفت جنگجوی نیمه جان بلند شو تو باید باز هم بجنگی!
و من اینبار هم برایش میجنگم اینبار با سحر تو میجنگم .این سخت ترین جنگ من است و شاید آخرین جنگ من باشد.
...صبر کن نرو هنوز با تو حرف دارم!
در دنیا درد های هست که چشیدنش شیرین تر از فراموشی آن است.زمان میان جنگ من و جادوی عادت داوری خواهد کرد.
حالا میتوانی بروی
و دیگر هیچوقت به سراغ من نیا .من با سحر تو میجنگم تا آخر
خرس قهوه ایش همان است که در عکس بود...؟ برایش از او بگو . از حرفهایش که خرسکش تا به حال نشنیده است . از چیزهایی که خوشحالش میکرد . چیزهایی که اندوهگینش میکرد . بگو .. از او و از مهربانیش بگو تا عروسکش آرام شود ...
وای دلمون هر روز دود می کنه از نو ...
دارکوبی که در مغز دارم
تکرار می کند.
مدام می کوبد.
مدام تکرار می کند.
دارکوبی که در من است
باور نمی کند نشاط درخت را
می کوبد،می کوبد،می کوبد.
درخت
تن نمی دهد به تردید مدام ضربه ها
دانسته ام،
سبزم، وقتی که ترا دوست دارم.
مراقب خودت باش فهیم! :'(
زندگی آسان نیست..
نیست..وقتی نیست.
...هر روز بی تو روزمباداست
فهیم عزیز
می دانم چقدر غمگین و ناراحتی چون دردی مشابه تو داشته ام. اما از آنجا که تمام اتفاقات زندگی انسانها نکات مهمی در خود داره بهتره مقداری عمیق تر به قضیه نگاه کنی
البته میدونم شاید الان کمی برات زود باشه اما قطعا در ادامه می تونی عمیق تر فکر کنی...
ببین وقتی مرگ فرا میرسه قطعا انتقالی رخ میده. رفتن از دنیای کوچکی به دنیای بزرگتری
آدمهایی که نتونستن توی این دنیا کامل بشن در دنیای بعدی مسیر تکاملی خودشون رو طی می کنن و کامل تر میشن.اون طور که شنیدیم دنیای بعدی بسیار کامل تر از اینجاست به خاطر همین میگن نسبت این دنیا به دنیای بعد مثل نسبت بچه ای در رحم مادر به دنیای بیرونه.
به نظر من همسرت تازه زنده شده و ماها هستیم که مردیم ! اون الان احساساتش کامل تر از ماست و بیشتر از ما درک داره.
این مسیری هست که همه ما طی میکنیم و هر کدام از ما به بهانه ای راهی این سفر میشیم ازت میخوام محکم باشی و با صبری که قطعا خداوند بهت میده مسیرت رو پیدا کنی و بدونی ناراحتی و غم تو باعث ناراحتی همسرت میشه.
ان مع العسر یسری فان مع العسر یسری...
زندگی خالی نیست
سیب هست
مهربانی هست
ایمان هست
حجت هست
روزبه هست
تهمینه هست
نفیسه هست
مریم هست
مانا هست
ناصر هست
مسعود هست
فرزاد هست
ما همه هستیم
من مطمئنم زهره هم هست
شاید کمی بالاتر از ماست
اما هست
آری ما همه هستیم
و تا وقتی فرصت بودن داریم،
در کنارت هستیم دوست خوب و مهربانم
و روزی هم اگر نبودیم
باز هم در کنارت خواهیم بود