نمی دانم چگونه نعبیرش کنم.
امروز بخش زیادی از وسایل مشترکمان را٬ بخشیدم به خیر.
آخرین قسمت را که بردند و خانه تقریبا از آنچه با هم فراهم کرده بودیم خالی شد ٬ مجسمه ای که ۳ سال بر دیوار بودُ ناگهان و بی خبر افتاد. مجسمه ی زن و مردی در آغوش هم...
وقتی برداشتمش٬ سر زن روی زمین ماند و مرد٬ تن بی سرش را در آغوش گرفته بود٬ و می گریست...
دستانم می لرزد مدام.. مدام....
******
دارم میروم از این خانه که بودیم ...
مسعود چیزی نوشته است که نمی توانم در خواندنش سهیمتان نکنم:
بدرود خانه سالهای رویایی من
بدرود گهواره زیباترین نغمه های زندگیم
تو را ترک میکنم ،
نه از آن رو که بخواهم چیزی را فراموش کنم،
نه از آن رو که خاطراتت روانم را بیازارد،
تو را ترک میکنم ،
که تا همیشه ،
"او" پشت آن صندلیت نشسته باشد ، خندان با لیوان چای در دست،
و تا همیشه ،
با باز شدن در ، اتاقهایت از بوی "او" پر شود ،
و تا همیشه ،
صدای خنده های "او" باشد ، که مینوازد در تمام زوایه هایت،
تو را ترک میکنم ،
که تا همیشه ،
برایم "با او" بمانی،
بدرود...