یک همراه همدل برایش چنین نوشته:
رفت
همراه باران یا بالهای باد
به آغوش زمین یا فراز آسمان
رهاشد
درلحظه ای نامنتظر
بی انتظار خداحافظی
یا نخواست شاید
ببیند حلقه های اشک وداع و سرخی گونه های شرم را
رهاشد و بخشید و رفت و گذاشت
تمام آرزوها و بغضهایش را
تمام کتابها و
قصه هایش را
ونگاهش را مانده در قاب تصویر
مبهم و ناگفته
وحکایتی کوتاه
از آمدن و رفتنش
در دفترمخطط این دنیا
دید که دلها درغمش پژمرد
دید که چشمها درفراقش گریست
شنید صدای هق هق دلهایی را
که دوستش داشتند
...
خندید و برید و رها شد و
رفت
…
اینها از آخرین عکسهاست...