باد او را با خود برد

به یاد زهره لشگری٬ ۱۳۸۸ - ۱۳۶۰

باد او را با خود برد

به یاد زهره لشگری٬ ۱۳۸۸ - ۱۳۶۰

ساعت پنج عصر روز ۲۶ فروردین ۸۸، رفت...





درست ساعت پنج عصر بود.

پسری پارچه‌ی سفید را آورد

در ساعت پنج عصر

سبدی آهک، از پیش آماده

در ساعت پنج عصر

باقی همه مرگ بود و تنها مرگ

در ساعت پنج عصر

باد با خود برد تکه‌های پنبه را هر سوی

در ساعت پنج عصر

کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند

در ساعت پنج عصر .

در هر کنار کوچه، دسته‌های خاموشی

در ساعت پنج عصر .

تابوت چرخداری در حُکمِ بسترش

در ساعت پنج عصر .

نِی‌ها و استخوان‌ها در گوشش می‌نوازند

در ساعت پنج عصر .

اتاق از احتضار مرگ چون رنگین‌کمانی بود

در ساعت پنج عصر .

قانقرایا می‌رسید از دور

در ساعت پنج عصر .

بوقِ زنبق در کشاله‌ی سبزِ ران

در ساعت پنج عصر .

زخم‌ها می‌سوخت چون خورشید

در ساعت پنج عصر .

در ساعت پنج عصر .

آی، چه موحش پنج عصری بود !

ساعت پنج بود بر تمامی ساعت‌ها !

ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه !

 

 

 

نمی‌خواهم ببینمش !

بگو به ماه بیاید

ماهِ چارتاق

نریانِ ابرهای رام

و میدانِ خاکی خیال

با بیدبُنانِ حاشیه‌اش.

نمی‌خواهم ببینمش !

خاطرم در آتش است.

یاسمن‌ها را فراخوانید

با سپیدی کوچک‌شان !

نمی‌خواهم ببینمش !

 

نه ! مگویید، مگویید

به تماشایش بنشینم.

من ندارم دلِ فواره‌ی جوشانی را دیدن

که کنون اندک اندک

می‌نشیند از پای

و تواناییِ پروازش

اندک اندک

می‌گریزد از تن.

فورانی که چراغان کرده‌ست از خون

صُفّه‌های زیرین را در میدان

و فروریخته است آن‌گاه

روی مخمل‌ها و چرم گروهی هیجان دوست.

چه کسی برمی‌دارد فریاد

که فرود ارم سر ؟

ـ نه ! مگویید، مگویید

به تماشایش بنشینم.

خنده‌اش سُنبل رومی بود

و نمک بود

و فراست بود.

چه خوشخوی با سنبله‌ها

چه مهربان با ژاله

چه چشمگیر در هفته‌بازارها،

و با نیزه‌ی نهاییِ ظلمت چه رُعب‌انگیز !

اینک اما اوست

خفته‌ی خوابی نه بیداریش در دنبال

و خزه‌ها و گیاهِ هرز

غنچه‌ی جمجمه‌اش را

به سرانگشتانِ اطمینان

می‌شکوفانند.

و ترانه‌سازِ خونش باز می‌آید

می‌سُراید سرخوش از تالاب‌ها و از چمنزاران

 

آه، بلبل‌های رگ‌هایش !

نه.

نمی‌خواهم ببینمش !

نیست،

نه جامی

که‌ش نگهدارد

نه پرستویی

که‌ش بنوشد،

یخچه‌ی نوری

که بکاهد التهابش را.

نه سرودی خوش و خرمنی از گل.

نیست

نه بلوری

که‌ش به سیمِ خام درپوشد.

نه !

نمی‌خواهم ببینمش !

نمی‌خواهم چهره‌اش را به دستمالی فروپوشند

تا به مرگی که در اوست خو کند.

برو

به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور !

بخسب !

پرواز کن !

بیارام !

 

دریا نیز می‌میرد.

 


 

 

 

نظرات 22 + ارسال نظر
نیما شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 07:32 ب.ظ

روحش شاد

ایت شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 07:41 ب.ظ

:(

روزبه شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 08:36 ب.ظ http://www.esteraahat.blogfa.com

چه آرام و چه بی صدا. ما را وانهاد با خوبیهایش در خاطراتمان. ما را با تک‌تک لحظات پرشورش تنها گذاشت.
قرار بود 10 روز دیگر تولدش را جشن بگیریم. حالا اما، یادبود خوبیهایش را مرور می کنیم با هم. بادا که نیکنامیش را پاینده داریم.

[ بدون نام ] شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 08:50 ب.ظ

بزرگ بود و .....
زهره زنده است، با هم برایش می سراییم تا بهانه های زیستن او را در بین مان و این بار برای روح بزرگش مهیا کنیم.

نفیسه شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 09:35 ب.ظ http://roozmaregiha2.blogfa.com

پری کوچک غمگینم
دختر باد و باران
چه دلتنگم برایت
چطورباید بگویمت خداحافظ گلم ،خوبم ،قشنگم ،خواهرم
راستی آخرین باری که با هم حرف زدیم گفتم چقدر دوستت دارم؟

مهدی شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 09:48 ب.ظ

روحش شاد و در آرامش باشد.

حجت شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 10:55 ب.ظ

... گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود /بال بر بست و به گردش نرسیدیم و برفت- آی زهره .. زهره ... زهره ... چه بی رحمانه رفتی !بی معرفت !کجایی می خواستم 5 شنبه ببینی مرا نحیفتراز فربه گی های گذشته!می خواستم دوباره برایت پانتومیم بازی کنم !قلی را!قسطنطنیه را!حکومت اموی را !و میخواستم انفجار خنده هایت را در 5 شنبه ببینم! می خواستیم در خانه روزبه حضور عضو جدید قابلمه پارتی امان را جشن بگیریم ! مگر یادت رفت که گفتی حتما هماهنگ کنیم ! پس کجا رفتی ؟ دختر نازنین بودن به از نبود شدن خاصه در بهار . عزیز واقعا برای پیش ما بودن اینقدر بی بهانه مانده بودی؟؟ ببینم نکند اول سال که رفتی سر قبر مادرت باهاش قرار مدار گذاشتی؟ الان پیشش خوش میگذره نازنین ؟باشد برو اما هرگز .... هرگز ....انفجار خنده هایت را هم از دست نده چون جاودانه ترین تصویر از تو خنده های زیبایت بود و من هربار که در آسمان به دنبال ستاره ات میگردم آن را قطعا از خنده های تو خواهم شناخت.

مجید مهرابی یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 10:00 ق.ظ http://www.bazmgah.blogfa.com

روحش شاد

مجید مهرابی یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 11:49 ق.ظ

http://bazmgah.blogfa.com/post-22.aspx

آرزو یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 12:05 ب.ظ

خدایش بیامرزد.

کوتوله سبزمریخی یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 12:14 ب.ظ http://asemanebedonamarz.persianblog.ir

آن که آوازی ازعشق برلبان خود دارد نه هرگرمتولدشده ونه هرگزمی میرد!
روانش درفروغ باد!!

به آسمان نگاه کن...اوراخواهی یافت!

:((

نسکافه دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 10:25 ق.ظ

Death,be not proud,though some have called thee mighty and dreadful,for thou art not so
For those,whom thou think`st thou dost overthrow,Die NOT,Poor Death

علی دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 11:16 ق.ظ

شک نکنیم که روح زهره دقیقا مثل این عکسای قشنگش داره به ماها لبخند میزنه.
دریغا که همیشه خیلی زود دیر میشه (به خودم میگم)

فاطمه دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 12:28 ب.ظ

سلام
من وقتی شنیدم باورم نمی شد. هفته پیش توی facebook من رو add کرده بود. عکس توی صفحش همش جلومه. من 4 ماه پیش پدرم رو دقیقا همین جوری از دست دادم. تصادف. ضربه مغزی. کما. هوش نیومدن.
راستشو می گم هنوزم منتظرشم که برگرده. هر شب. هر روز. هر ساعت. حتی بعضی وقتا به موبایلش زنگ می زنم. این قدر ناخوداگاه این کارو می کنم که وقتی می شنوم دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد. از ذهنم می گذره که الان حتماً تو جلسه است. بابا عادت نداره تو جلسه موبایلش رو جواب بده.

درکت می کنم و می دونم کسی در این شرایط نمی تونه به آدم کمک کنه بجز خودت.

خاطره های پدرم این قدر منو اذیت می کنه که من ناخوداگاه دارم سعی می کنم فراموششون کنم. تو این کارو نکن. سعی کن هروقت یادش می افتی مثل یک خاطره عزیر و لذت بخش باهاش برخورد کنی تا همیشه خاطه هاش برات روشن بمونه.

فرزاد یزدان پناه دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 04:07 ب.ظ

وجود زهره سرشار از شور زندگی بود. با عطشی بی پایان، میل
به بودن و شدن داشت و با کوششی غبطه برانگیز، توانسته بود
بیشترین بهره ی ممکن را از داشته هایش بگیرد. داشته هایی
که به تلاش و همت خود، اندک اندک گرد آورده بود، و قدرشان
را نیک می دانست.

هرگز حاضر نشدم پیکر مجروحش را خاموش، روی تخت
ییمارستان ببینم، با اینکه در چند قدمی اش ایستاده بودم و از
خدا می خواستم کمکش کند. دوست تر می داشتم زهره،
همانی بماند که شناخته بودم: پر جنب و جوش، سرزنده
و سبک بار، رقصان، چونان شعله ای، آکنده از حرارت زندگی ...

و او این گونه در خاطراتم جاودانه شد.

برای او که معنای مجسم اشتیاق و سرزندگی بود نباید و نمی
توان از نبودن و هیچ شدن گفت. حضورش محسوس است. پیش
پایش بر می خیزم!

آمنه آزادگان دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 09:55 ب.ظ

بی تو چگونه خواهم سرکرد لحظه های خاکستری و سردم را؟!
چگونه شبها ستاره چینی هایم بی مالک باشد؟!
و لالایی ماه را سر بر آغوش که تا خواب ، همراهی کنم؟!
و بی تو آسمان را با که نشانه گیری کنم ، تا بوسههایمان را سوار بر کمانی ، برای خدا بفرستیم
و با که میتوان شاد شد وقتی بوسه ای به گونه هایش رسید ؟!
آن سان که دیگر نیستی حتی نخواهم نوشت بی تو چگونه...

مسعود دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 10:21 ب.ظ

روحش شاد
برای شبانه :
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد ،
وندر این دوره بیدادگری ها هر دم
کاستن ، کاهیدن ، کاهش جانم ،
کم
کم
چه کسی خواهد دید ،
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم.

همکار سه‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 05:16 ب.ظ

چقدر رفتنت باورمان نشد، گیج و مبهوت در صبح سفرت ماندیم و ماندیم
انگار دیگر صدای حضورت نیست، دیگر راز شکفتنت نیست
بدرود

فرانک چهارشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 02:29 ق.ظ

دوست خوبم زهره

شجاع ، قوی ، با شهامت ، خستگی ناپذیر ، پر شور ، پر تلاش ، جسور ، کنجکاو ، نرم ، مهربان ، ............

and COMPATIBLE

برای کشف اقیانوسهای جدید ، باید شهامت ترک ساحل آرام
خود را داشته باشید ،...............................

فهیم جان

دنیا تغییر میکند و ما بخشی از این تغییریم ،
فرشتگان (زهره) ما را هدایت و حفاضت میکنند.

یونس جمعه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 02:59 ب.ظ

سلام فهیم جان

شنیدن خبر این حادثه واقعا تلخ بود. از خداوند متعال برای شما صبر و صبر و صبر و برای روح آن مرحومه رحمت و آرامش مسالت دارم. روحش شاد

الهام شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 08:53 ق.ظ http://khatehsevom.persianblog.ir

رفتن های بی خبر همه را در انتظار معجزه می گذارد . سال ۸۶ به فاصله ۲۲ روز عزیزانی از من به سفر رفتند که هنوز باورش سخت است . برای دل به تنگ آمده تان صبر آرزومندم و از صمیم قلب تسلیت می گویم و برای ایشان این عزیز سفر کرده روحی آرام

فرزندش چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:56 ق.ظ

کسی به قلبم آموخت کائنات روح خسته را که امیدی به رشد در وی نیست از شر جسم خلاص میکند تا مدتی را استراحت کند و دوباره نوزادی از نو، و این استراحت قریب هزار و پانصد سال طول میکشد مگر یک استثنا، مرگ زودهنگام.
هفتاد ساله که شدیم، زهره با لباسی نو بنام ماریا، لالیتا یا ژیزل
دوباره می آید تا رشد روحش را از سر بگیرد ولی آنوقت دنیا کثیفتر و کار سختتر است.
امید که چنان زندگی کنیم که کائنات حرکتمان به سوی مرکز هستی را احساس کرده و تشویق کند و مهر ناامیدی از رشد بر جسممان نکوبد که حرکت بسویش در دنیای آتی دشوارتر از اکنون است.
Peace to her departed soul

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد