باد او را با خود برد

به یاد زهره لشگری٬ ۱۳۸۸ - ۱۳۶۰

باد او را با خود برد

به یاد زهره لشگری٬ ۱۳۸۸ - ۱۳۶۰

آبادان - 1385





نه،

نه آسمان و نه زمین را معجزتی نمی‌خواهم

تا به ما بازپس دهند حضور گرمت را

نه،

زمین را نمی‌خواهم تا آغوش نگشاید

که تو چه سان آرام آسوده‌ای در آغوشش

و غیاب نابهنگامت چه سهمگین برماسیده بر دلهامان

گدازش فرو رونده گدازه ها بر تکه تکه های قلبهامان

 

نه، آسمان را نمی‌خواهم تا سیل آسا تو را در بر نگیرد

و خاک،

خاک پذیرنده را نمی خواهم تا تن زند از میزبانیت

ظهور سبز و پر فروغ حاصلخیزیت

 

بیارام در میان آفتاب و باد

تا با رود اشکهامان بگستراند یادت را

در سرتاسر این خاک.

 

روزبه

 

 

 

نظرات 12 + ارسال نظر
روزبه پنج‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:52 ب.ظ

فیلم همون روز رو دیدم. :( که برای برنا هدیه برده بودین.
کاش بودش.

تهمینه جمعه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 04:47 ب.ظ

مرگ چیز غریبیه،خیلی وقت بود خاطراتمو باهاش مرور نکرده بودم،اولین روز کارم توی پالافرایند مصادف شده بود با تولد یکی از همکارها از اونجایی که من هیچکی رو نمی شناختم نشستم پشت میزم بعد از چند دقیقه دیدم زهره سهم کیکشو آورده با هم بخوریم
خیلی وقت بود بهش نگفته بودم که چقدر دوسش دارم
حیف ....

مریم شفیعی شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:10 ق.ظ

خیلی خیلی متاثر شدم. از صمیم قلب بهتون تسلیت میگم.
روحش شاد.

حجت شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:42 ق.ظ

مرگ در سایه نشسته است به ما می‌خندد

کیمیا شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:20 ق.ظ

تسلیت میگم. خیلی ناراحت شدم:(

نفیسه شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 05:53 ب.ظ http://roozmaregiha2.blogfa.com

و رفت تا لب هیچ...........

[ بدون نام ] شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 08:18 ب.ظ

هوا سرد است و بارانی
و من تنها کنار خاطراتم خیره بر آتش به تقدیرم
می اندیشم...
چرا اینگونه شد بختم؟
چرا افسرده و تنها وغمگینم؟
چرا از درد لبریزم؟
چرا میلی به ماندن نیست؟
چرا شوقی به رفتن نیست؟
چرا بودن چنین سخت است؟
چرا دل با من از ماندن نمی خواند؟
چرا هر حرف زیبایی مرا دیوانه می سازد؟
چرا امید و آرزو رفتند از یادم؟
گناهم چیست اگر مردم همه از عشق مینالند
من اما روز وشب از عشق می خوانم؟
من اینجا مادرانه بر تن خود جامه پوشاندم
مبادا وسوسه گردد که گرمایش ز گرمای تنی باشد...
خداوندا عنایت کن به من بنما گناهم را
تو رحمانی ولی خلقت همه نامهربان و سنگدل گشتند
نفسهاشان همه سرشار از نفرت،نشان از دشمنی دارد...
گناهم را نمیدانم،شاید هم گناهی نیست اگر اینگونه میبینم
گناهم ساده دل بودن،گناهم عشق ورزیدن،گناهم مهربانی بود
گناهم را نمی شویم که می ترسم مگر آسوده دل گردم
ولی دانم، به دل سوگند ومعصومیت نیلوفر مرداب،گناهانم چو دامان ملائک پاک ومعصومند...

مسعود شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:37 ب.ظ

امروز تمام روز بغضم را فرو میخوردم...

دکتر پرتقالی شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:13 ب.ظ http://dr-orange.blogfa.com

متاسفم و جز صبر چه می توان گفت

[ بدون نام ] یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:00 ق.ظ

محمد یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:10 ق.ظ

همیشه بلند ها را میشنویم، پررنگ ها را میبینیم و سخت ها را میخواهیم، از این غافلیم که خوبها اسان می ایند، بی رنگ می مانند و بی صدا میروند.

این را من همچون تبی که خون به رگم خشک می کند٬ احساس کرده ام...

آدم معمولی یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 04:32 ب.ظ http://www.bi4u.blogfa.com

من رو هم در غمت شریک بدون... خیلی سخته....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد