باد او را با خود برد

به یاد زهره لشگری٬ ۱۳۸۸ - ۱۳۶۰

باد او را با خود برد

به یاد زهره لشگری٬ ۱۳۸۸ - ۱۳۶۰

هنوز..



من هنوز هم


دو لیوان چای بزرگ می ریزم


و دو ظرف میوه می گذارم


و منتظرم...



نظرات 10 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:27 ب.ظ http://www.enekaseab.blogsky.com

همه چی درست میشه. من میدونم.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:32 ب.ظ http://www.enekaseab.blogsky.com

واییییی!!! واقعا متاسفم.خدا بهت صبر بده عزیز.

کاوه چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:35 ق.ظ

نوشتن جایی ست که در آن می شود دستهایی را که دور شده اند گرفت....
نوشتن شما از این غم من غربیه را آنچنان تحت تاثیر قرار داد که نمی توانم از تحسین شما چشم پوشی کنم.

روزبه چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 07:19 ق.ظ http://esteraahat.blogfa.com

قطره
قطره
قطره
ذوب می کند غیابش
خلوت قیرین انتظار حضورش را

ما و حیرانی و بی در کجایی...

[ بدون نام ] چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 08:42 ق.ظ

من شما رو ندیدیم دورادور می شناسمتون
وقتی خوندم از سایت کاوه و اومدم اینجا فقط بغض کردم و اشک ریختم
متاسفم واقعا متاسفم و ارزوی صبر دارم

تهمینه چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:04 ق.ظ

خواب های آدم گاهی ریشه در آرزوهاش داره.دیشب خواب دیدم زهره زنده شده و با هیجان و شور همیشگیش داره ماجرای بیرون اومدن از قبر و فرار از اونجا رو برامون تعریف می کنه.اینقدر واقعی بود که وقتی بیدار شدم تا مدتی گیج بودم

کاش حقیقت داشت...

دلم وای...

نفیسه چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:42 ب.ظ http://roozmaregiha2.blogfa.com

یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری !؟
نه ری را جان
نامه ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرف از ابهام و آینه
از نو برایت می نویسم
حال همه ما خوبست
اما تو باور مکن !
....

غریبه چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:27 ب.ظ

یک عمر را در صدفى تنگ
به نام زندگى به سر آوردیم
حال آنکه مرگ مثل مرواریدى سیاه
در اعماق اقیانوس می‌درخشید.

فهیمه بهاری پنج‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 07:16 ق.ظ

من دیشب خوابش رو دیدم. بهش گفتم اینجا چیکار می کنی ؟ گفت اومدم دیدنتون. از خواب که بیدار شدم نمی تونستم فراموشش کنم و ساعتها بیدار بودم. دلم تنگشه !

حجت پنج‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:55 ق.ظ

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

هرکو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا برشتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتندمارا در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

ای صبح شب‌نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیرماندی چون شام روزه‌داران


چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد