"تصادف جرحی منجر به فوت"
این عنوان رسمی حادثه ی وحشتناکی است که چشم بر هم زدنی بود و تو رفتی. عنوانی که در دفاتر گزارش روزانه ی کلانتریها و بیمارستانها، بارها و بارها ثبت می شود. اما این بار که تو رفته ای، کسی گزارش رفتن ات را ننوشته.
شاید هم نیمه شب، آمده ای با شیطنت، اسمت را پاک کرده ای، تا من تا زنده هستم دنبال تو بگردم..
"خوشبختانه فیلمی وجود دارد.."
خوشبختانه؟ این کلمه را چطور معنا کنم؟ آنها که دیده اند، می گویند ضارب موتورسوار (این هم یک عنوان رسمی است راستی) تو را که از روی خط عابر رد می شده ای، زمین کوبیده و متر ها با خودش کشانده. جوری که کفش ات کاملا ساییده شده و از بین رفته.. این را خودم دیدم، کفش ات را می گویم. کتانی های سفیدت را. فیلم را که ندیدم. هی این مصراع لعنتی توی ذهنم زنگ می زند: من ندارم دل فواره ی جوشانی را دیدن..
نه اصلا تو بگو. حاضر می شدی ببینی زیر موتور افتاده ام و دارد می کشدم کف خیابان؟ خون ات را که باران شسته بود.. من کجای این آسفالت سیاه را بوسه باران کنم که آخرین گامهای تو را به خاطر داشته باشد..
می دانی این که اشکهای آدم تمام بشود یعنی چه؟ می دانی. یادم هست که به مادرت همین را می گفتی وقتی رفته بود. حالا من هم همین شده ام که می بینی...
27-1-88 ، یک روز بعد از رفتن ات
نیستی که ببینی چه مدام می بارد این بهار در نبودن تو...
سلام.
خسته نباشی.
چه عکس زیبایی.
ستاره های طلایی به دل خاکستری ام چشمک می زنند و لبخند تو زیبا تر از شکفتن مریم است و بسان یاس حساس .
سرخی لبانت همان قطره های خون من و مادرت است .
پسرم ...
مهدی پارسا جان .
خبرداری من و مادرت قصه عاشقانه مان افسونتر از افسانه هاست ؟
عروسک صورتی بالای سرت را ،روزی که من ومادرت دست در قلب هم گذاشته بودیم برایت ساختیم.
انروزها در پیچ رود پائین دره که به ریشه درختان منت می گذاشت همدیگر را در آغوش گرفته بودیم .
آنطرف رود جنگل بود و بالای سرمان ابرهایی که از شوق و ذوق تبسم من و مادرت اشک می ریختند و قطره هایش در چشمان زیبای مادرت و دل پاره پاره من رخنه می کرد.
وقتی چشمهایم را در دیده گان مادرت دوخته بودم و دهانمان همدیگر را استشمام می کرد ،نام تو را زیر آسمان خداوند برگزیدیم.
مادرت با آن صدای ملکوتی اش که بی شباهت به ندای وحی نبود با چشمان روشن زیبایش گفت: اسم فرزندمان را پارسا می گذارم پس از اینکه دید طوفانی در وجودم پدید آمد گفت :نام پسرت را چه می گذاری ؟
آن لحظه انگشتم روی گونه مادرت بود و تصور کردم که آب زلال را لمس می کنم ،آنقدر لطیف که گل خجول شد و چنان ظریف که حوری ها غبطه خوردند.
فرزندم مهدی پارسا...
عزیزتر از عزیزم.
طاهر تر از ملائک در خواب نازنینت ، چهره داغان مرا ناظری !
می دانی مادرت رایحه ای بهتر از تمام بهشت را داشت ؟
وقتی او را دیدم ،احساس کردم مرده ام و مرد بسیار خوبی بوده ام زیرا می پنداشتم که فقط عدن را شنیده ام و بادیدن مادرت به ایزد گفتم :آه ...الهی ... این والاتر از همه ارزشهاست قبله کدام سو است که عبادت کده ای بنا کنم و به سمت نماینده زیبایی ات سجده نمایم ؟
نگو دیگر. نگو از بی صبریمان.
نگو و ننویس که چه ویرانیم.
اشک؟
اشک را کسی می ریزد که رمقی دارد.
ننویس از بی رمقیمان. از دلهایمان که می گردد این سو و آن سو تا مگر بیابدش، ننویس.
گویند خدا همیشه با ماست
ای غم نکند خدا تو باشی
تسلیت صمیمانه من را بپذیرید
وصف این کابوس چه دردناک است
قلبم به درد اومد
خدایا به همه ما صبر بده تا بپذیریم
خدایا کمکمون کن ...
من می دونم اشکهای آدم تمام بشود یعنی چی! خوب می دونم....
خدایا به همه ما صبر بده!
...وقتی اشک تمام میشود
...وقتی رنگ دنیا میبرد
...وقتی آرزوها دفن میشود
در این دریای سرگردانی و غم
... وقتی موجهای سرد و سیاه به صورتم سیلی میزدند
ناگاه...
تو را در ساحل آرامی دیدم ...آرام بودی و آزاد
دستی تکان دادی صدایم کردی
گفتی
آرام باش مثل همیشه... آرام باش
زیرا فرشته ها هرگز نمی میرند.
حالا فقط بگو از این دریای سیاه کدام راه من را به ساحل آفتاب میرساند ؟ فقط .بگو....بگو
میلرزد بدنم هنوز... مدام...
گاهی وقت ها قلب زمانه از سنگ می شود و اینگونه سرنوشت، ردّپایی عمیق بر پیشانی آنهایی که ماندند و سعادت نداشتند نقش می زند.
وای...
فهیم!
وای......
چه بی نشاط بهاری
که بی رخ تو رسید .......................
اما حالا تو اون فیلم رو دیدی. آرزوی من این بود که تو نداشته باشیش و نبینیش. آخه دیدن نداره. نمک پاشیدن رو زخمه.
اما بنویس. می دونم که با نوشتن آروم می شی، گرچه "خاطرت در آتش است" ...
...
...
...
وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است
امروز برای چندین هزارمین بار داشتم آهنگ گوش میکردم که می گفت
روز بعد از رفتن ِ تو آینه جا خورد تا منو دید
...
خواستم پیدا کنم متن کاملش رو که در گوگل وبلاگ شما باز شد . و ....
.
چهارده اردیبهشت پارسال
من هم دار و ندارم را از دست دادم
.
روز تلخی بود
.
طی سانحه دلخراش تصادف که همه حتی روی سنگ قبر هم درج کردند
..
اما اینها
هیچ کدام کمکم نکرد که باور کنم کنار ِ اسمش می نویسند
مرحوم ...
.
چقدر بعد از آن روز
چشمانم منتظر مانده
...
چقدر بعد از آن روز گریستم
.
چه روزهایی که حتی اشک هایم هم خشک شد
..
همین هفته ی پیش مراسم ِ شب ِ سال بود
.
اما چه کسی باور میکرد
یک سال از مصیبت و بیچارگی مان می گذرد
...
.
هر گونه آرزوی آرامش اکنون برای تو دوست ِ خوبم
خنده دار است
.
اما
من
برایت آرزو میکنم
دلت بی عشق ِ روی ِ او مباد
.
خیلی زود
خیلی زود دوباره خواهیم دید
رفتنگانی که
اسیر ِ غارت ِ جاده شدند
..
.
آخه چی بنویسم ...
من تو رو فقط یه بار دیدم و اونو هرگز ... و این طور آشفته شدم ... خدایا خودت کمکش کن ...
من هیچ کدامتان را ندیده ام...الان دارم برای سبک شدن غمت اشک می ریزم...صبر از خدا برات می خوام