باد او را با خود برد

به یاد زهره لشگری٬ ۱۳۸۸ - ۱۳۶۰

باد او را با خود برد

به یاد زهره لشگری٬ ۱۳۸۸ - ۱۳۶۰

یک نفس عمیق


آرش، بیش از آنکه پسردایی و همبازی کودکی ام باشد، دوست من است. بخش عظیمی از کودکی من با او گذشت.

برایم نوشته است، چنان زیبا و آرامش بخش، که دلم نیامد تنها بخوانمش..

 

 

فهیم عزیزم،

بنام که آغاز کنم؟ چرا آغاز کنم؟چگونه آغاز کنم؟

بنام خدایی که جدا کرد، به بهانه رفتنش و با بغض آغاز میکنم.

بغض کرده ام و اشک میریزم، نه بخاطر او که رفت و نه به حال تو که ماندی، بغض کرده ام برای خودم، به حال پریشان من، که طاقت رفتن کسی را که خوشبختانه حتی ندیده بودم، ندارم. راستی خوشبختانه را چگونه معنا میکنی؟

گفته بودی نمیدانی کجای خیابانی را بوسه باران کنی که یادگار آخرین گامهایش باشد، بیا تا به تو بگویم، اصلآ بیا تا با هم برویم به همان خیابان،هر جا که دلت خواست، هر جا که قبلآ رفته اید، یزد،آبادان، درکه،دربند،هر جای این خاک که رفته اید، هر جای این شهر که رفته اید...

نه! صبر کن، اصلآ بیا برگردیم به خانه خودتان، به بزرگترین گنجینه خاطراتتان...

اگر اجازه بدهی بنشینم.

میدانم تو هم خسته ای، اما من مینشینم و تو بایست.

اگر زحمتی نیست سه لیوان چای بزرگ، و سه تا ظرف میوه....

کاش گلناز هم آمده بود، خیلی دلش میخواهد شما را ببیند...

میخواهم کمی چشمانت را ببندی و برگردی به قبل، به یک روز خیلی خیلی خوب بهار، همین خانه، همین تو، همین او...

و او میخندد برای تو، به حرفهای تو. پس او را بخندان، بزرگترین خوشبختی دنیا را از او دریغ نکن، شاید این لبخند کوچک برایش بزرگترین آرامش دنیا باشد،اورا بخندان، قصه خر پشمالو را بگو، اگر نگفته ای، بنظرم قصه عام گونی و عنکبوت بازی را هم بگو،شاید خوشش بیاید.

چشمانت را باز کن، بنشین.

یک نفس عمیق بکش، یک نفس عمیق. میخواهم یک مژده بدهم،خنده دار نیست؟ مژده دادن با بغض؟

نیاز نیست جایی را بوسه باران کنی،اصلآ نیاز نیست دنبال گامهایش بگردی،فقط نفس بکش. هوایی که نفس میکشی،شک نکن همین هوا یک روز در سینه کسی بوده که دوستش داشتی، تو نفس های کسی را نفس می کشی که دوستش داری.

 نمیتوان از رفتن دیگران گذشت، نمیتوان فراموش کرد حتی اگر رفته باشند دم در، یا سر کار، یا مسافرت،یا... اما یقین دارم هوای آنها،تا همیشه که هستیم، کمک میکند که بمانیم، بمانیم و نفس بکشیم...

زندگی یعنی همین...

تنفس هوای کسانی که دوستشان داریم، چه باشند، چه...

 

راستی چایتان یخ نکند...

نظرات 12 + ارسال نظر
هما دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 06:43 ب.ظ http://homaysaadat.persianblog.ir

نمیدانم چند روز است که رفته ای ؟
چند سال و چند پاییز؟
فقط میدانم که:
چهار هزارو ششصدو بیست و چهار بار است
که با صدای بستن در دلم میریزد پایین.

فرزاد دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 07:03 ب.ظ

آفرین آرش جان. زیبا بود.

نفیسه دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 07:09 ب.ظ

با خودم می گویم
حالا که تو رفته ای چقدر حرف مانده داشته ام که با تو بگویم ..

غریبه دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 07:16 ب.ظ

مرگ دخترکی معصوم

مرگی خاموش و ارزان، بدینسان،

نه مرگ یک نفر

که مرگ انسانیت است
و
مرگ عشق
و مرگ تمام آدمهای روی زمین.

و شاید هم پیغامی دارد
که
مرگ زمین نیز نزدیک است.

مسعود دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 07:45 ب.ظ

خیلی زیبا و دلنشین بود آرش جان...

حمیدرضا دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 08:14 ب.ظ

عالی بود

احسان شیرازی دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 08:50 ب.ظ

خدایش رحمت کند... .

سپیده سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:49 ق.ظ

چرا عکسهای زهره عزیز را همیشه تنها می گذاری؟ شما هنوز هم :ما: یید.

حجت سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:54 ق.ظ

آتشم زدی فهیم جان ! دیروز عکسهای تولدم را نگاه میکردم همانها که زهره با ولع تمام توت فرنگی میخورد راستی فصلش شده فهیم برایش توت فرنگی هم بگیر مرا هم مار اهم صداکن می آییم ....
آخ .... زهره.... آتشم زدی ..... سوختم ......... سوختیم

[ بدون نام ] چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 08:06 ق.ظ

خدایا حال چه کنم ؟

[ بدون نام ] چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 08:09 ق.ظ

و این CAD بانو - اگرچه کوتاه - شاگرد من بود . بدنبال یافتن آنچه نمیدانست
شنیده ام که با بهار آمده بود و بی بهره از لذت مادر شدن ، در ابری ترین بهار زندگیش همسر مهربانش را تنها گذاشت
یادش گرامی

حمیدرضا پنج‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:09 ق.ظ

دلم میخواد یه عالمه گریه کنم
حجت میتونم بفهمم چی میکشی
مواظب فهیم باشین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد