خانهی خالی تنهایی
مثل آینه بیتصویر
در شبِ تنگِ شکیبایی
عکسی آویخته بر دیوار
مثل یادی سبز
مانده در ذهن شب پاییز
دختری
گردن افراشته با بارش گیسوی بلند
...
در شبِ تنگِ شکیبایی، مردی تنها
مثل آینه بیتصویر
خالی خانهی تنهایی
سایهی خاموش
در شبِ آینه می گرید
آه هرگز صد عکس
پر نخواهد کرد
جای یک زمزمه ساکت پا را بر فرش
این که همراه تو می گرید آیینه است..
او همینجاست در همین نزدیکی حسش نمیکنی؟
رعشه به تن آدم میندازه:
«هرگز صد عکس
پر نخواهد کرد
جای یک زمزمه ساکت پا را بر فرش»
نه لب گشایدم از گل نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید
نشان داغ دل ماست لالهای که شکفت
به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید
بیا که خاک رهت لالهزار خواهد شد
زبس که خون دل از چشم انتظار چکید
به یاد زلف نگون سار شاهدان چمن
ببین در آینه ی جویبار گریه بید
به دور ما که همه خون دل به ساغرهاست
زچشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید
چه جای من؟ که در این روزگار بیفریاد
زدست جور تو ناهید بر فلک نالید
....چه زنده است صدایش در اندرون دلم..........
هر روز اینجا رو می خونم، اما چیزی ندارم واسه گفتن. همونطور که به ویران کننده ترین شکل گفتی،
...
" هرگز صد عکس
پر نخواهد کرد
جای یک زمزمه ساکت پا را بر فرش"
و صدها و هزاران گفته نیز هم ...
چشم من بیا منو یاری بکن
گونه هام خشکیده شد، کاری بکن
غیر گریه مگه کاری می شه کرد
کاری از ما نمی آد، زاری بکن
اون که رفته، دیگه هیچ وقت نمی آد
تا قیامت دل من گریه می خواد...
هرچی دریا رو زمین داره خدا
با تموم ابرای آسمونا
کاشکی می داد همه رو به چشم من
تا چشام به حال من گریه کنن
اون که رفته ، دیگه هیچ وقت نمی آد
تا قیامت، دل من گریه می خواد...
قصه ی گذشته های خوب من
خیلی زود مثل یه خواب تموم شدن
حالا باید سر رو زانوم بذارم
تا قیامت اشک حسرت ببارم
دیگه هیچکی مثل من غم نداره
مثل من غربت و ماتم نداره
حالا که گریه دوای دردمه
چرا چشمم اشکشو کم می آره
خورشید روشن ما رو دزدیدن
زیر اون ابرای سنگین کشیدن
همه جا رنگ سیاه ماتمه
فرصت موندنمون خیلی کمه
اون که رفته، دیگه هیچ وقت نمی آد
تا قیامت دل من گریه می خواد...
سرنوشت چشاش کوره، نمی بینه
زخم خنجرش می مونه تو سینه
لب بسته، سینه ی غرق به خون
قصه ی موندن آدم همینه
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمی آد
تا قیامت دل من گریه می خواد...
...مانده ای و بدقت نگاه میکنی:
هیچ اثری از او نیست...
لحظه ای دلم میخواست بشکل زن سابق آن مرد در بیایم
ازکناراو بگذرم
ومردسراسیمه شلنگ آب رارهاکند
بدود
زن بایستد
بگوید
بیست سال...
بیست سال...
بیست سال...
بیست سال...
...
زن آنجامی ایستد
اصلا حرفی نمیزند
مردباهول وهراس به تن خود لباسهای خود دست میکشد
وسعی میکند باورکند.
مثل جریان دومه
آن دو درهم شناور میشوند.
ومن میمانم
باکاغذی که درآن
هیچ وقت
هیچ اتفاقی
نمیفتد.
؛شهرام شیدایی؛