باد او را با خود برد

به یاد زهره لشگری٬ ۱۳۸۸ - ۱۳۶۰

باد او را با خود برد

به یاد زهره لشگری٬ ۱۳۸۸ - ۱۳۶۰

در شب تنگ شکیبایی



خانه‌ی خالی تنهایی

مثل آینه بی‌تصویر

در شبِ تنگِ شکیبایی

عکسی آویخته بر دیوار

مثل یادی سبز

مانده در ذهن شب پاییز

دختری

گردن افراشته با بارش گیسوی بلند

...

 

در شبِ تنگِ شکیبایی، مردی تنها

مثل آینه بی‌تصویر

خالی خانه‌ی تنهایی

سایه‌ی خاموش

در شبِ آینه می گرید

آه هرگز صد عکس

پر نخواهد کرد

جای یک زمزمه ساکت پا را بر فرش

این که همراه تو می گرید آیینه است..

 

نظرات 6 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 04:00 ب.ظ

او همینجاست در همین نزدیکی حسش نمیکنی؟

روزبه چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 04:11 ب.ظ

رعشه به تن آدم میندازه:

«هرگز صد عکس

پر نخواهد کرد

جای یک زمزمه ساکت پا را بر فرش»

حجت چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 05:19 ب.ظ

نه لب گشایدم از گل نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید

نشان داغ دل ماست لاله‌ای که شکفت
به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید

بیا که خاک رهت لاله‌زار خواهد شد
زبس که خون دل از چشم انتظار چکید

به یاد زلف نگون سار شاهدان چمن
ببین در آینه ی جویبار گریه بید

به دور ما که همه خون دل به ساغرهاست
زچشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید

چه جای من؟ که در این روزگار بی‌فریاد
زدست جور تو ناهید بر فلک نالید

....چه زنده است صدایش در اندرون دلم..........

فرزاد چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 07:35 ب.ظ

هر روز اینجا رو می خونم، اما چیزی ندارم واسه گفتن. همونطور که به ویران کننده ترین شکل گفتی،

...

" هرگز صد عکس

پر نخواهد کرد

جای یک زمزمه ساکت پا را بر فرش"

و صدها و هزاران گفته نیز هم ...

فرزاد چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:31 ب.ظ

چشم من بیا منو یاری بکن
گونه هام خشکیده شد، کاری بکن
غیر گریه مگه کاری می شه کرد
کاری از ما نمی آد، زاری بکن
اون که رفته، دیگه هیچ وقت نمی آد
تا قیامت دل من گریه می خواد...

هرچی دریا رو زمین داره خدا
با تموم ابرای آسمونا
کاشکی می داد همه رو به چشم من
تا چشام به حال من گریه کنن
اون که رفته ، دیگه هیچ وقت نمی آد
تا قیامت،‌ دل من گریه می خواد...

قصه ی گذشته های خوب من
خیلی زود مثل یه خواب تموم شدن
حالا باید سر رو زانوم بذارم
تا قیامت اشک حسرت ببارم
دیگه هیچکی مثل من غم نداره
مثل من غربت و ماتم نداره
حالا که گریه دوای دردمه
چرا چشمم اشکشو کم می آره

خورشید روشن ما رو دزدیدن
زیر اون ابرای سنگین کشیدن
همه جا رنگ سیاه ماتمه
فرصت موندنمون خیلی کمه
اون که رفته،‌ دیگه هیچ وقت نمی آد
تا قیامت دل من گریه می خواد...

سرنوشت چشاش کوره، نمی بینه
زخم خنجرش می مونه تو سینه
لب بسته، سینه ی غرق به خون
قصه ی موندن آدم همینه
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمی آد
تا قیامت دل من گریه می خواد...

شیما پنج‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:51 ب.ظ

...مانده ای و بدقت نگاه میکنی:
هیچ اثری از او نیست...
لحظه ای دلم میخواست بشکل زن سابق آن مرد در بیایم
ازکناراو بگذرم
ومردسراسیمه شلنگ آب رارهاکند
بدود
زن بایستد
بگوید
بیست سال...
بیست سال...
بیست سال...
بیست سال...
...
زن آنجامی ایستد
اصلا حرفی نمیزند
مردباهول وهراس به تن خود لباسهای خود دست میکشد
وسعی میکند باورکند.
مثل جریان دومه
آن دو درهم شناور میشوند.
ومن میمانم
باکاغذی که درآن
هیچ وقت
هیچ اتفاقی
نمیفتد.

؛شهرام شیدایی؛

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد