فهیم جان ، این نامه را برای زهره نوشته ام ، برای تو میفرستمش تا با هم بخوانیدش:
سلام زهره عزیز
فهیم به من گفت که از دوستان جدید استقبال میکنی و من خوشحالم که مرا به دوستی خودت پذیرفتی. راستش من خودم همیشه به اینکه قیافه ام خندان است معروف بوده ام. بین خودمان بماند ، یکی از تکراری ترین جملاتی که در طول عمرم شنیده ام " نیشت را ببند" بوده است! برای همین خیلی خوشحال شدم وقتی دوستی یافتم که او را هم دوستانش با خنده اش یاد میکنند.
من این روزها در صفحه های وبلاگی که فهیم برایت ساخته بالا و پایین میروم و میبینم که چه دوستان خوبی داری، چه قدر دوست خوبی برای فهیم هستی و عشقتان به هم چقدر زیباست... یکی از دوستانت همانجا از لذت مادر شدن گفته بود. آنچه من میدانم اینست که لذت مادر شدن همان لذت دوست داشتن ، عشق ورزیدن با تمام وجود است ، محبتی است که زندگی میسازد ، زندگانی ایست که محو میشود تا در لحظه لحظه زندگی دیگری ، دیگران ، جاودانه شود ... ، و تو اکنون جاودانه ای، درکنار دوستانی که زندگیشان را سرشار کرده ای ، از دوستی ات ، از خنده های شیرینت ، از خوبی ات، برای همیشه ...
راستی از فهیم چه خبر؟ شنیده ام این مدت زندگی برایش سنگین
تر از همیشه شده است.
فهیم این روزها بیشتر از همیشه به تو احتیاج دارد. میدانم
که این را خوب میدانی و همیشه و همه جا با او هستی و حتی یک لحظه هم او را ترک
نمیکنی. با
او حرف بزن ، آرامش کن ، بگو که باز هم همیشه هر جا که در زندگی به قول خودش
" گه گیجه" گرفت کنارش خواهی بود و کمکش میکنی تا بهترین تصمیم را بگیرد.
به او بگو که باز هم خواهی نوشت ، اما اینبار نزدیکتر ، اینبار از درون او زندگیت
را در کلمه کلمه نوشته هایتان جاری خواهی کرد... آه ، ببخشید زهره جان میدانم که
تمام اینها را خودت به فهیم خواهی گفت ، ققط خواستم حرفی زده باشم.
چند روز پیش حجت یاد توت فرنگی خورانتان در جشن تولدش
افتاده بود. یاد لذتی که از خوردن توت فرنگی میبردی و به دیگران هم میدادی. میبینی
چقدر زندگی ات بیکران است ؟ حتی خوردن توت فرنگی هم تا همیشه شیرینی نگاه کودکانه
ات را تازه خواهد کرد
.
خب دیگر... ،میدانی ، من همیشه در پایان بردن نامه ها مشکل
داشته ام، اصلا نمیدانم چرا باید از هم خداحافظی کنیم وقتی قرار است همیشه با ما
باشی؟ من که با سلام موافق ترم ، دوست دارم دوباره اینطور بگویم :
سلام زهره ، دوست خوبم.
16/2/88 – مسعود طباطبایی
برای زهره نازنین که خندههایش آتشفشان امید بود(از زبان فهیم عزیزکه خورشید آرزو و آتشفشان امیدش تنهایش گذاشتهاست)
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری است در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های ترا دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خنده های توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب
اشک ...اشک... و فقط اشک
درد ... درد ..... و فقط درد بی او بودن......
بر او ببخشائید
بر او که گاهگاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
و حفره های خالی از یاد می برد
بر او ببخشائید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دور دست تحرک
در دیدگان کاغذیش آب می شود
بر او ببخشائید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطرهای منقلب شب
خواب هزار سالهء اندامش را
آشفته می کند
بر او ببخشائید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهده اش
نومیدوار از نفوذ نفس های عشق می لرزد
ای ساکنان سرزمین سادهء خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشائید
بر او ببخشائید
زیرا که محسور است
زیرا که ریشه های هستی بارآور شما
در خاک های غربت او نقب می زنند
و قلب زودباور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند.
آفرین!