علی عزیز
ماموریتِ دشواری به عهدهام گذاشتهای. که بنویسم بر دلت چه میگذرد در غیاب بزرگش. بنویسم که دنیایت تهی شده از رنگ و صدا. و دستانِ نقشآفرین تو از آفرینش باز ایستادهاند وقتی درست سرگرم ِ آخرین خطوط چهرهاش بودند که خبر رسید و همهمان را از پای انداخت.. نیامدی ببینیاش. میدانم دل دیدنش را نداشتی. که ببینی آن همه شور و غوغا و امید، چگونه سرد و ساکت، آرمیده روی تخت و آنهمه لوله و سیم از او آویختهاند و وای بر من که نظارهگرِ ویرانِ آن دقایقِ مضطرب بودم که مرگ همچون موشی کریه، رشتهی پیوندش را با ما میبرید اندک اندک اما به جد، و صورت ماهش رنگ میباخت و چشمان زیبایش، برقِ زندگی از یاد میبردند..
میدانم که انگشتانِ هنرمندت، آخرین خطوطِ خندهی پر امیدش را – در همان لباسِ آبی ایستاده کنار پنجره، مگر نه؟ - نقش میزدند تا مگر هدیهی بیست و هشتمین بهارِ حضورش باشد.. دریغ اما دریغ.. بر ما که طنین خندهاش تنها در هزارتوی تاریکِ ذهنمان بپیچد دیگر، و آن همه شور و زندگی را، به تصویرها و خاطرهها باز بتوانیم جست مگر..
نیمی از خود را از دست رفته مییابی، در غیابِ آن شورِ زندگی، که دمشِ مستِ حیات بود و نه انگیزه که خود نبرد بود و پیکار. شرمسارِ خستگیناپذیریاش بودم گاه، و خجل از ناتوانی خویش. سبک بود چنان که هرگز باری به دوشِ کسی نفزود و استوار چنان بود که بسیار بارِ کسان به دوش میبرد. رفیقِ همدلِ لحظههای سخت بود و راضی به درنگی از شادی و برشی از حیات. میدانم که نبودنش، بعد از آن حضور ِ کوتاه اما ناب، چگونه ویرانت میکند..
کاش بمانی و بایستی، و در جاودانه ساختن یادش در این خانه یاریام کنی. اینجا خانهی اوست، و همهی آنها که دوستش دارند و دوستشان میداشت.
ما همه، مهمانِ مهربانیِ اوییم، تنها.
چقدر صبر برایت ارزو کنم؟ چقدر ارامش برایت بخواهم؟ چقدر فکر کنم که تو هم تنها شدی؟چقدر مرثیه بخوانم؟ چقدر و چقدر و چقدر. می دانی چقدر حسرت های من برای مهرانم و حسرت های تو برای زهرهات بسیار است.؟ روزگار انگار به عشاق حسودی میکند.صبور باش در ان روزهای من چقدر احمقانه بود و در این روزهای تو چه بی معنا. برایت ارامش ارزو می کنم.
...یاد آر .....یاد آر..... ز شمع مرده یادآر
آه از آن روزی که بودی زهره یار من
در شام تار من
آخر کجایی زهره.........
دلم می سوزد و کاری ز دستم برنمی آید ...
نمی دانم کدامین چاره باید کرد،
نمی دانم که چون من یا شما آیا
گریبان پاره باید کرد، یا دل را ز سنگ خاره باید کرد؟
روحش شاد.
شاید دوست داشته باشید از همه بخواهید، از کسانی که زهره را می شناختند، که خاطراتشونو از زهره این جا بنویسند. هم کمک می کنه که یاد زهره رو ماندگار کنید، همون طور که دوست دارید، و هم دوباره انرژی رو که بهتون می داد تجربه کنید -- براتون آرامش آرزو می کنم.
فکری دارم برای این کار.
ممنون از همفکریتان.
یاد ازآن روزی که بودی زهره یار من
دور از چشم رقیبان در کنار من
حالیا خالی است جایت ای نگار من
در شام تار من آخر کجایی زهره
یاد داری زهره آن روزی که در صحرا
دست اندر دست هم گردش کنان تنها
راه می رفتیم و در بین شقایقها
بود عالم ما را لطف و صفایی زهره
بود هنگام غروب و آن روز پر زیبا
ایستادیم از برای دیدنش آنجا
تکیه تو بر سینه ام دادی سر خود را
گفتیم و ما تنها بس رازهایی زهره...
شوالیه تنها...
لقب خوبی برایم انتخاب کردی عزیزم
این بود سهم من از این دنیا .دنیائی که ارزش آن خیلی کمتر از زندگی .دوست داشتن. جوانمردی و از خود گذشته گیست عزیزم
....
شوالیه تنها.... این لقب را دوست دارم ..باید دوست داشته باشم
این داستان من است
ممنونم داستان سرای من