باد او را با خود برد

به یاد زهره لشگری٬ ۱۳۸۸ - ۱۳۶۰

باد او را با خود برد

به یاد زهره لشگری٬ ۱۳۸۸ - ۱۳۶۰

ثبت



حتما شناسنامه هایمان را توی دست من دید که گفت: "برای شناسنامه نوزاد اول باید برین باجه 7"

ندید لابد که با دستم سوراخهای بیرحم روی شناسنامه ات را پنهان کرده ام، تا خون فواره نزند. دستم آرام لرزید روی صفحه آخر، و چشمانم را آب برد..

 

مردی با بی قیدی تمام، روبروی اسم تو در شناسنامه من نوشت: 26/1/88، و ویرانم کرد.

 

ولی چه خوب که اسم من تا ابد روبروی اسم تو، درست پشت خنده ی قشنگت نشسته خواهد بود.

همه حسودیشان می شود. می دانم.


نظرات 9 + ارسال نظر
نفیسه سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 06:12 ب.ظ http://roozmaregiha2@blogfa.com

یعنی حالا دیگر میان آمار تعداد فوت شدگان فروردین 88 قرار گرفته ای...

وای زهره ی من ....

همکار سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 06:27 ب.ظ



دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان میروم و انگشتانم را

بر پوست کشیده ی شب می کشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب

معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

پرواز را بخاطر بسپار

پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را
بخاطر بسپارم

شاپرک سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 06:50 ب.ظ http://neveshtehaye-limoee.blogsky.com

از روزهای اولی که می نوشتی اومدم و خوندم و بغض کردم .... حتی اشک ریختم.
نمیگم میفهمم چی میکشی...چون نمیفهمم...
دردناکترین و تلخترین روزهای عمرت رو میگذرونی.اینقدر بگو تا آروم شی.اینقدر ببار تا رنگین کمان آرامش روی قلب شکسته ات طاق بزنه...
من مثل همه نمیگم آروم باش نه آروم نباش... اما مواظب باش...
مواظب خودت...
این چیزیه که اون میخواد.بهش فکر کن.باشه؟
برای شادی روح مهربون و بی گناهش فاتحه دادم.امیدوارم حرفام کمی سبکت کنه
موفق باشی دوست دلشکسته ی من

سارا معصومی سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 07:20 ب.ظ

دیدی چه حس ویران کننده ای این خونسردی ادمها وقتی می خواهند پایان ادمی را ثبت کنند که همه آغاز تو بود. من هم برای ثبت نبودن مهران در این دنیا تنها رفتم. سه ماه بعد از پروازش. می ترسیدم نبودنش ثبت شود و تنهائی من قطعی. هیچ کس و هیچ کس و هیچ کس حس قید نام فوت محبوبت در برگه دوم شناسنامه ات را درک نمی‌کند . و خدا کند هیچ کس هم گرفتارش نشود. برایت ارامش می خواهم.

فرزاد سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 07:48 ب.ظ

الان تو یه کافی نت نشستم تو کرمان و گریه امونم نمی ده باز ...

حامد نعمتی چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:13 ق.ظ

****اولین ستاره ی غروب*******
ترنم بهار رفت ، نغمه ی عاشقانه رفت.
از این سرای غم زده ، تو گویی آن فرشته رفت.
مجنون زآن دیوانه شد، لیلای او افسانه شد.
گریان شده چشمان او ،غم با دلش همخانه شد.
گلها همه شقایق اند ، زین پس در این باغ خزان
از رفتن آن مهربان ، داغی به سینه شد نهان
در هر غروب آسمان ،او اولین ستاره بود
زهره ی آسمان ما ، در آسمان نمونه بود
پروانه ای به نیمه شب، آهسته گریه می کند
شمع خموش خویش را، هردم نظاره می کند
پروانه جان غمگین مباش، شمع تو در دل روشن است
شمعی که در دل روشن است، آن تا قیامت ایمن است
در این غروب غم زده، به آسمان نظاره کن
ستاره ات را ببین ، پروانه باز خنده کن
(فهیم جان.این شعرو خودم گفتم.تقدیم به تو و همسر مهربانت.)

[ بدون نام ] چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:20 ب.ظ

واقعا حسادت کلمه درستیست.
کاش وقت رفتن زندگی همه ما انقدر پر باشد
...

مسعود چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:56 ب.ظ

نوشته ات را میخوانم و بهت زده به صفحه خیره میمانم. بهت ، بغض ، پریشانی و گیجی و هزار حس دیگر که نمیدانمشان احاطه ام کرده اند. نه از اینکه میفهمم که چه میکشی ، نه ، نمیفهمم ، آنچه میکشی را هیچ کس نمیفهمد. نه ، پریشانم وگیج از اینکه تو را اینگونه میبینم و میفهمم که کار چندانی از دستم برنمی آید.
بنویس فهیم ، بنویس ، نه برای اینکه آرامت کند ، که اگر با اینکار اندکی هم آرام شوی ، دوستانت بسیار خوشحال خواهند شد. بنویس برای اینکه – و میدانم این خودخواهی بزرگی است – دوستانت فکر کنند که ، شاید ، بتوانند بخشی از آنچه میکشی را ، وقتی که دیگر دارد از حد توانت میگذرد ، از روی دوش تو بردارند ؛ اینطور تصور کنند که ، شاید ، بتوانند با گرفتن دستت اندکی ظرفیت تحمل این رنج بینهایت را بالاتر ببرند. برای ما بنویس ، بگذار تصور کنیم که ، شاید ، بتوانیم ...

همکار بیتا طرح پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:59 ق.ظ

خدایا چرا جوابی نمی دهی
آخر به کدامین گناه..................

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد