باد او را با خود برد

به یاد زهره لشگری٬ ۱۳۸۸ - ۱۳۶۰

باد او را با خود برد

به یاد زهره لشگری٬ ۱۳۸۸ - ۱۳۶۰

اولین ستاره غروب


ترنم بهار رفت ، نغمه ی عاشقانه رفت.

از این سرای غم زده ، تو گویی آن فرشته رفت.
مجنون زآن  دیوانه شد، لیلای او افسانه شد.
گریان شده چشمان او ،غم با دلش همخانه شد.
گلها همه شقایق اند ، زین پس در این باغ خزان
از رفتن آن مهربان ، داغی به سینه شد نهان

در هر غروب آسمان ،او اولین ستاره بود
زهره ی آسمان ما ، در آسمان نمونه بود
پروانه ای به نیمه شب، آهسته گریه می کند
شمع خموش خویش را، هردم نظاره می کند
پروانه جان غمگین مباش، شمع تو در دل روشن است
شمعی که در دل روشن است، آن تا قیامت ایمن است
در این غروب غم زده، به آسمان نظاره کن
ستاره ات را ببین ،  پروانه  باز خنده کن

 

حامد نعمتی (همکار زهره در شرکت بیتاطرح)


نظرات 5 + ارسال نظر
ریحان چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 07:57 ق.ظ

چشم واکن رنگ اسرار دگر دارد بهار

آنچه در وهمت نگنجد جلوه گر دارد بهار


ساعتی چون بوی گل از قید پیراهن برآ

از تو چشم آشنایی آنقدر دارد بهار


از خزان آیینه دارد صبح تا گل می کند

جز شکستن نیست رنگ ما اگر دارد بهار


رنگ دامن چیدن و بوی گل، ازخود رفتنست

هر کجا گل می کند برگ سفر دارد بهار


جلوه تا دیدی نهان شد، رنگ تا دیدی شکست

فرصت عرض تماشا اینقدر دارد بهار


لاله داغ و گل گریبان چاک و بلبل نوحه گر

غیر عبرت زین چمن دیگر چه بر دارد بهار


چند باید بود مغرور طراوتهای وهم

شبنمستان نیست بیدل، چشم تر دارد بهار

سعید چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:18 ب.ظ http://zohreh28.blogsky.com/

راز گل

خوشا آنان که از پا سر نذونند
میان شعله خشک و تر نذونند
کنشت و کعبه و بتخانه و دیر
سرایی خالی از دلبر نذونند

ز بخت بد هزار اندیشه دیرم
همیشه زهر غم در شیشه دیرم
ز ناسازی بخت و گردش چرخ
فغان و آه و زاری پیشه دیرم

به سر غیر تو سودایی ندارم
به دل جز تو تمنایی ندارم
خدا دونه که در بازار عشقت
به جز جون هیچ کالایی ندارم

به عمر خویشتن تا یاد دارم
ز هجرت ناله و فریاد دارم
ندارم خاطر شادی به خاطر
همیشه خاطر ناشاد دارم

شاپرک چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:23 ب.ظ http://neveshtehaye-limoee.blogsky.com

زیبا بود...
وخصوصا " گلها همه شقایق اند" بهش فکر کن...
خیلی زیباس...
مثل احساس پاک تو.
مثل بارونی که آروم و یواش میچکه روی شیشه ی عینکت...
پاکش کن فهیم...

همکار پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:52 ق.ظ

شاید پرنده بود که نالید

یا باد ، در میان درختان

یا من ، که در برابر بن بست قلب خود

چون موجی از تأسف و شرم ودرد

بالا میآمدم

و از میان پنجره میدیدم

که آن دو دست ، آن سرزنش تلخ

و همچنان دراز بسوی دو دست من

در روشنائی سپیده دمی کاذب

تحلیل میروند

و یک صدا که در افق سرد

فریاد زد :

” خداحافظ. “
زنده یاد "فروغ"

Khatoon پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 05:49 ب.ظ

vaghean ziba bood!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد