باد او را با خود برد

به یاد زهره لشگری٬ ۱۳۸۸ - ۱۳۶۰

باد او را با خود برد

به یاد زهره لشگری٬ ۱۳۸۸ - ۱۳۶۰

می آیی یک روز عاقبت...


می آیی یک روز عاقبت.


همین روبرو

درست جلوی داروخانه

صحنه تکرار می شود

ماشین درست بعد از خط عابر می ایستد

پیاده می شوی

سریع چون همیشه ات.

عینک ات را جابجا می کنی

و گامهای قاطعت را ادامه می دهی.

تمامی چراغها قرمز است

و پلیسها

سر تمام چهار راه ها

به احترام تو خبردار ایستاده اند.

 

صدای کلید تو در قفل در می پیچد

و من نفس حبس شده ام را رها می کنم

و خنده ات به درون می ریزد چون نور...

 

***

"بیدار شدم

به خواب دیدم خود را..."

 


نظرات 5 + ارسال نظر
فروز پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 07:41 ق.ظ http://kashiekeder.blogsky.com

صبح بخیر ،چه خوب که روز رو با یه حس خوب شروع کردی این موجب دلگرمیه، این طور فکر می کنم.

فرزاد پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 07:49 ق.ظ

ای کاش.

مهری جون پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 08:05 ق.ظ http://to-deity.blogsky.com

به نازش میدار تا وقت دیدار ...
دوست نادیده عزیز تحمل یک درد کار سختیه اما اگه نگاهت به آسمون باشه و از خود خودش بخواهی ... بخداوندی خدا کمکت میکنه اونوقت تحمل دوریش رو با صبوری و بامید وصال تحمل میکنی ... یادش سبز و عزیز ..

همچون درختان در باد صبر را پیشه خود خواهم کرد ...
هرچند که طوفان حوادث ببرد برگ مرا ...

قرآن رو از یاد مبر ... یا حق

مسعود پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 08:14 ق.ظ

"و خنده ات به درون می ریزد چون نور..."

دلم گرفته خیلی ...

شاپرک پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:34 ق.ظ http://neveshtehaye-limoee.blogsky.com/

چه خواب خوبی...
خیر باشه فهیم...خیر باشه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد