می آیی یک روز عاقبت.
همین روبرو
درست جلوی داروخانه
صحنه تکرار می شود
ماشین درست بعد از خط عابر می ایستد
پیاده می شوی
سریع چون همیشه ات.
عینک ات را جابجا می کنی
و گامهای قاطعت را ادامه می دهی.
تمامی چراغها قرمز است
و پلیسها
سر تمام چهار راه ها
به احترام تو خبردار ایستاده اند.
صدای کلید تو در قفل در می پیچد
و من نفس حبس شده ام را رها می کنم
و خنده ات به درون می ریزد چون نور...
***
"بیدار شدم
به خواب دیدم خود را..."
صبح بخیر ،چه خوب که روز رو با یه حس خوب شروع کردی این موجب دلگرمیه، این طور فکر می کنم.
ای کاش.
به نازش میدار تا وقت دیدار ...
دوست نادیده عزیز تحمل یک درد کار سختیه اما اگه نگاهت به آسمون باشه و از خود خودش بخواهی ... بخداوندی خدا کمکت میکنه اونوقت تحمل دوریش رو با صبوری و بامید وصال تحمل میکنی ... یادش سبز و عزیز ..
همچون درختان در باد صبر را پیشه خود خواهم کرد ...
هرچند که طوفان حوادث ببرد برگ مرا ...
قرآن رو از یاد مبر ... یا حق
"و خنده ات به درون می ریزد چون نور..."
دلم گرفته خیلی ...
چه خواب خوبی...
خیر باشه فهیم...خیر باشه...