باد او را با خود برد

به یاد زهره لشگری٬ ۱۳۸۸ - ۱۳۶۰

باد او را با خود برد

به یاد زهره لشگری٬ ۱۳۸۸ - ۱۳۶۰

نشانه ها


نمی دانم چگونه نعبیرش کنم.


امروز بخش زیادی از وسایل مشترکمان را٬ بخشیدم به خیر.


آخرین قسمت را که بردند و خانه تقریبا از آنچه با هم فراهم کرده بودیم خالی شد ٬ مجسمه ای که ۳ سال بر دیوار بودُ ناگهان و بی خبر افتاد. مجسمه ی زن و مردی در آغوش هم...


وقتی برداشتمش٬ سر زن روی زمین ماند و مرد٬ تن بی سرش را در آغوش گرفته بود٬ و می گریست...



دستانم می لرزد مدام.. مدام....


******



دارم میروم از این خانه که بودیم ...


مسعود چیزی نوشته است که نمی توانم در خواندنش سهیمتان نکنم:


بدرود خانه سالهای رویایی من
بدرود گهواره زیباترین نغمه های زندگیم
تو را ترک میکنم ،
نه از آن رو که بخواهم چیزی را فراموش کنم،
نه از آن رو که خاطراتت روانم را بیازارد،
تو را ترک میکنم ،
که تا همیشه ،
"او" پشت آن صندلیت نشسته باشد ، خندان با لیوان چای در دست،
و تا همیشه ،
با باز شدن در ، اتاقهایت از بوی "او" پر شود ،
و تا همیشه ،
صدای خنده های "او" باشد ، که مینوازد در تمام زوایه هایت،
تو را ترک میکنم ،
که تا همیشه ،
برایم "با او" بمانی،
بدرود...



نظرات 8 + ارسال نظر
همکار بیتا طرح پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:55 ق.ظ

وای ی ی ی ی ی ی ی ی از این روزگار بی رحم

تهمینه پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:33 ب.ظ

دلم خیلی تنگ شده براش

مریم پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:25 ب.ظ

آه ه ه ه ه ه، کاش التیام یابد این درد ....

مریم سعیدی پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 06:44 ب.ظ

فهیم جان همیشه به فکرت هستم و امیدوارم که بتوانی‌ با این اتفاق بسیار سخت کنار بیایی و کم کم آرامش بیشتری پیدا کنی‌. خیلی‌ دردناک است خیلی‌. من که زهره را نمیشناختم با خواندن نوشته‌های تو خیلی‌ متاثر می شوم.

حجت پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:17 ب.ظ

بیداد رفت لاله برباد رفته را
یارب خزان چه بود بهار شکفته را

هرلاله‌ای که از دل این خاک دمید
نوکرد داغ ماتم یاران رفته را

جز در صفای اشک دلم وا نمی‌شود
باران به دامن است هوای گرفته را

وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود
آخر محاق نیست که ماه دو هفته را

ای کاش ناله‌های چو من بلبلی حزین
بیدار کردی آن گل در خاک خفته را

گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست
تب موم سازد آهن و فولاد تفته را


حامدنعمتی جمعه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:43 ق.ظ

خدا حافظ همین حالا،همین حالا که من تنهام
خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام
خداحافظ کمی غمگین،به یاد اون همه تردید
به یاد آسمونی که منو از چشم تو می دید
اگه گفتم خداحافظ، نه اینکه رفتنت ساده است
نه اینکه می­شه باور کرد دوباره آخر جاده است
خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویاها
بدونی بی تو و با تو همینه رسم این دنیا
خدا حافظ همین حالا..........

[ بدون نام ] جمعه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 02:13 ق.ظ

اشک امانم نمی دهد
کاش خواب بود
کاش حقیقت نداشت
کاش و فقط کاش
اما افسوس و هزاران افسوس

شاپرک جمعه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:05 ب.ظ http://neveshtehaye-limoee.blogsky.com

چه کسی می داند که تو در پیله ی خود تنهایی؟
چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟

پیله ات را بگشا!
تو به انداز ه ی پروانه شدن زیبایی....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد