«حسن هوشیار» بیش از آنکه معلم ما باشد یک دوست نازنین بود و هست. مهربان و دوست داشتنی.
هر هفته بی تاب بودم برای حضور در کلاسش، و برق هوشمندی و عشق به کارش در نگاهش.
زهره ، حسن هوشیار را بسیار دوست می داشت. مثل تمام دوست داشتن های دیگرش، ناب و به تمامی دل.
حسن برای من از ایمیل عجیب و شگفت انگیزی گفت که زهره در آخرین روزهایش برای او و تنها او فرستاده است، و نیز خوابی که همان شبِ رفتنِ زهره دیده است..
او برای زهره شعری نوشته است و طرحی، که بی کم و کاست در اینجا می بینید:
Far away across the river
Next to a tree
An evergreen tree
A nice girl
Shining like Venus
Standing like Cedar
Up on the tree
The immortal tree
A nice guy
Uncertain, unsettled
The girl staring the boy
Shouting….
Her voice resonating…..
Go on…..on and on…
Go on…
By: Hassan Houshyar To my dear
friends: Fahim and Zohreh
راست می گفت صادق هدایت که :؛در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح آدمی را می خورد ...
مثل زخم نبودن تو
و آن آخرین تصویرت نشسته در ذهنم
که خوابیده بودی آرام
و دستانت ...
و من هی صدایت زدم و تو جواب ندادی
که می خورد
می خورد
ومی خورد مدام
این روح خسته را ...
وقتی وجودمو جلوی چشمای مبهوتم توی گور سرد می زاشتن، فکر می کردم تو زندگیم دیگه دردناکتر از اینو تجربه نخواهم کرد. وقتی می رفتم و به مزارش خیره می موندم و روحم، تشنه با اون بودن بود و می دونستم فقط یک متر و نیم از آغوشم فاصله داره ولی دیگه هیچ وقت صورتشو نخواهم دید، درونم فریاد می زد، چه بی تابانه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری. چه بی تابانه تو را طلب می کنم، بازم فکر می کردم این نهایت تلخ کامی منه ولی عزیزم ده سال بعد فهمیدم، تحمل فراغ اونی که بی اختیار خودش و به ندای آفریدگارش ترکت کرده و باز هم حتی در دنیایی دیگه دوستت می داره، خیلی راحتتر از تحمل جدایی کسی هست که در عطشش می سوزی ولی به خواست و میل خودش رهات کرده. این فقط حرف نیست. شکواییه دلیه که اون قدر غموچشیده که بهش خو کرده.. اونی که دعوت آفریدگارو اجابت کرده، خیلی از ما جلوتره. تولد دوباره ای رو گذرونده که ما هم باید تجربه اش کنیم. اون پله بعدی در مراحل کمالو گذرونده. ولی ما چی؟
خیلی خوب.. خیلی زود تبدیل شد به خیلی بد
خیلی زود.
هیچ کس چیزی به من نگفت و به همین دلیل هیچ وقت سر در نیاوردم
که خیلی خوب چقدر زود تبدیل می شود به خیلی بد.
آفتاب... تبدیل شد به سایه به باران
شور و شوق تبدیل شد به لذت به درد
ترنم ترانه های دل انگیز عاشقانه جایش را داد به سر دادن سرود های غم انگیز
خیلی زود...
(شل سیلوراستاین)
هرکه آمد سیر یأسی زین گلستان کرد و رفت
گر همه گل بود خون خود به دامان کرد و رفت
صـبـح تـا آگـاه شــد از رسـم ایـن مـاتـم ســرا
خنده ی شــادی همـان وقف گریبان کرد و رفت
در هـــوای زلف مشکیـــن تـو هـر جا دم زدم
دود آهـم عـالـمی را سنبلستـــــــــان کرد و رفت
دوش سیــلاب خیالت می گذشـت از خـاطــرم
خـانـه ی دل بـر سـر ره بـود ویران کرد و رفت
این زمان بیـدل سراغ دل چه می جویی ز ما
قطـره خـونی بـود چندیـن بار توفان کرد و رفت
آه
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگو ...
زهره جان بدجوری دلم برات تنگ شده.
آقای یزدان پناه
در هر لحظه و هر دم فقط براتون آرزو می کنم بتونید تحمل کنید
خدا بهتون صبر صبر صبر صبر صبر صبر بده
به خدا براتون خیلی غمگینم
نمی تونم بیام اینجا رو بخونم
تا می تونید گریه کنید تا سبک شید
مواظب خودتون باشید
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبائی را خواهد گرفت.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم . . .
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم.
چه تلخ می گذرند روزهایی که قرار بود با هم بگذرانیم اما نشد. همه این روزهای بی محبوب می شود از همان روزهایی که بر خلاف ارزوهایمان میگذرد. این روزها هنوز همه تو را درک می کنند فهیم. همه به تو حق می دهند. اما به تجربه می گویم که چند ماه بعد تنها تو می مانی و خاطرات. مثل من و خاطرات مهران.کاش تو دوستانی داشته باشی که برایت بمانند و بگذارند بر شانه هایشان از غم نبودن او زار زار گریه کنی بی انکه ملامتت کنند. پاینده باشی.
بازم دلم برات تنگ شد.
بازم آمدم اینجا ، خونه کوچیکت ...
مثل همیشه با خنده قشنگت ازم استقبال کردی.