باد او را با خود برد

به یاد زهره لشگری٬ ۱۳۸۸ - ۱۳۶۰

باد او را با خود برد

به یاد زهره لشگری٬ ۱۳۸۸ - ۱۳۶۰

برای شوالیه ی تنها




علی عزیز


ماموریتِ دشواری به عهدهام گذاشتهای. که بنویسم بر دلت چه میگذرد در غیاب بزرگش. بنویسم که دنیایت تهی شده از رنگ و صدا. و دستانِ نقشآفرین تو از آفرینش باز ایستادهاند وقتی درست سرگرم ِ آخرین خطوط چهرهاش بودند که خبر رسید و همهمان را از پای انداخت.. نیامدی ببینیاش. میدانم دل دیدنش را نداشتی. که ببینی آن همه شور و غوغا و امید، چگونه سرد و ساکت، آرمیده روی تخت و آنهمه لوله و سیم از او آویختهاند و وای بر من که نظارهگرِ ویرانِ آن دقایقِ مضطرب بودم که مرگ همچون موشی کریه، رشتهی پیوندش را با ما میبرید اندک اندک اما به جد، و صورت ماهش رنگ میباخت و چشمان زیبایش، برقِ زندگی از یاد میبردند..


میدانم که انگشتانِ هنرمندت، آخرین خطوطِ خندهی پر امیدش را – در همان لباسِ آبی ایستاده کنار پنجره، مگر نه؟ - نقش میزدند تا مگر هدیهی بیست و هشتمین بهارِ حضورش باشد.. دریغ اما دریغ.. بر ما که طنین خندهاش تنها در هزارتوی تاریکِ ذهنمان بپیچد دیگر، و آن همه شور و زندگی را، به تصویرها و خاطرهها باز بتوانیم جست مگر..


نیمی از خود را از دست رفته مییابی، در غیابِ آن شورِ زندگی، که دمشِ مستِ حیات بود و نه انگیزه که خود نبرد بود و پیکار. شرمسارِ خستگیناپذیریاش بودم گاه، و خجل از ناتوانی خویش. سبک بود چنان که هرگز باری به دوشِ کسی نفزود و استوار چنان بود که بسیار بارِ کسان به دوش میبرد. رفیقِ همدلِ لحظههای سخت بود و راضی به درنگی از شادی و برشی از حیات. میدانم که نبودنش، بعد از آن حضور ِ کوتاه اما ناب، چگونه ویرانت میکند..


کاش بمانی و بایستی، و در جاودانه ساختن یادش در این خانه یاریام کنی. اینجا خانهی اوست، و همهی آنها که دوستش دارند و دوستشان میداشت.


ما همه، مهمانِ مهربانیِ اوییم، تنها.