عزیز
روزهایی میگذرد که اینجا ننوشته ام.
حتما نگاهم می کنی و می بینی که دارم از آن خانه می روم. خانه ی تو. خانه ی ما.
نظم و سلیقه ی تو در تمام خانه جاری بود. به دقت چیده. در تمامی کشوها و کمدها بوی دستهای تو را حس می کنم٬ و بیشتر می شناسمت.
وسایلت را مرتب می کنم٬ و یادگاریهایی پیدا می کنم که ساعتها مرا از همه ی پیرامونم جدا می کنند. نامه ها٬ کارت تبریکها. حتی کاغذهای سرسری نوشته. روزهای آشنایی و آغاز.
توی پارک نزدیک خانه ی خواهرت نشسته بودیم روزی٬ همان روزهای اول٬ من همین جور بی هدف٬ شعر می نوشتم..
تو خانه ی اولمان دراز کشیده بودیم و بیصدا حرف می زدیم. می نوشتم و می نوشتی..
برایم جشن تولد گرفته بودی بی آنکه بدانم. خیلی ها را دعوت کرده یودی و وقتی وارد رستوران شدیم فهمیدم آنهمه اصرارت برای رفتن به آنجا برای چه بود... و آن کارت تبریک یگانه..
همه این ها را لمس می کنم٬ بو می کشم٬ می بوسم.. تو در همه اینها شناوری..
خنده هایت همه جا را پر کرده است.
تیک تاک.. تیک تاک...
خانه ی خالی٬ صدای ثانیه های نبودنت...
بقول متن یکی از دوستان ؛ باز هم انکار می کنی عطر حضورت را ؟!؟!
:( ناراحت شدم!
هیچکس نفهمید
چرا رفت
آنکه حضورش
خود عشق بود ...
سلام فهیم جان
سنگینی غم آن پری کوچک را کسی یارای تحمل ندراد، پس به جای آنکه به این فکر کنی که چرا رفت و تو رو تنها گذاشت، به این فکر کن که چرا آمد و با تو بود؟
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد و از سر پیمان نرود
هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است
برود از دل من و از دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
هر که خواهد که چو حافظ نشود رگردان
دل به خوبان ندهد و از پی ایشان نرود
و چگونه از خاطرم خاطرت را خواهی شست؟
من هیچ استعدادی در شعر و شاعری ندارم ...
عین یک آدم بی... میخونم و بغض میکنم . جلوی همه!!!
من هیچ استعدادی در شعر و شاعری ندارم ...
عین یک آدم بی... میخونم و بغض میکنم . جلوی همه!!!
/
سلام دوست عزیز
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما.....
یادش گرامی باد
فهیم جان سلام
نوشته هایت مثل همیشه مثل ساعتهای انشاء زیباو خواندنی اند ولی اینبار دردناک.
امسال ابرهای سیاه بیرحم آسمان بهاری را برایت تیره کرد ولی اگر بخواهی آفتاب دوباره بر می گردد.تو می توانی بخواهی...
این آزادی را از خودت نگیر.برای آفتاب کارت دعوت بفرست حتما بار دیگر او تورا دعوت میکند.
یادش گرامی.
ممنونم امیر جان
ممنونم...
خانه مشترک را که ترک می کنی تازه خاطرات مشترک بر سرت اوار میشود. فهیم میدانم با تمام وجود که این روزهایت چقدر سخت است. می دانم که زهره یاریت میدهد تا تحمل کنی همانطور که مهران من یاریم داد.
خدا می داند چه گذشت دردلم در آن به اصطلاح قابلمه پارتی همان که تو نبودی
راستش بی تو اصلا خوش نگذشت
فکر کنم همه انگار چیزی کم داشتند و نمی توانستند برزبانش بیاورند
خالی بود جایت...
خالی بود که بخندی و بگویی از صبح چیزی نخورده ام و بخندی وشیطانی کنی
جایت خیلی خالی بود می شد از نگاه همه فهمید
اما راستش جرات نکردم بگویم...
راستش جرا ت نکردیم که بگوییم
همه امان جیزی کم داشتیم از جنس شور و شادی و نور
کاش بودی .
...چه نگاهی میکنی زهره در این عکس!!
انگار از دنیایی دیگر داری پوزخندمان می زنی !!!
چه قدر چشمانت برایمان حرف دارد در این عکس !
نگاهمان کن ! فهیم را و ناصر را ،نفیسه را ،مریم و مهشید را ،روزبه وتهمینه و مانارا که چقدر دوستش داشتی ولی هیچ از حالمان نپرس که آن شب اینقدر پشت سر هم حرف می زدم تا یادت بغضم را نترکاند
بر عکس همیشه چه بی نشاط شبی بود شب قابلمه پارتی این بارمان
و چه گریزان بودیم همه امان از صحبت کردن درباره خودمان
وچه سکوتهای ویران کننده ای و چه بغضهای فروخورده ای و چه اشکهایی که پنهانش کردیم از هم
نگاهمان کن با همین نگاه ! با همین خنده محو
ولی ....... ولی بگذار ماهم نگاهت کنیم
....بگذار نگاهت داریم
سلام دوست عزیز.
به طور اتفاقی در گودر دیدم که این مصیبت بر شما زده است. هرچند شما را نمیشناسم ولی در این مواقع، نیزی هم به آشنایی نیست. در زندگی هر یک از ما لحظات و دقایقی وجود دارند که وقتی نوبتشان فرامی رسد و هنگامی که تمام قد روبروی ما می ایستند و حضور خویش را اعلام می کنند، آنوقت ما آرزو می کنیم که ایکاش برای همیشه در آن ثانیه ها و دقایق منجمد می شدیم و ایکاش قطار زمان ما را در همین ایستگاه پیاده می کرد و خود می رفت و محو می شد در خم آینده ای بی تفاوت و بی اهمیت.
دریغ از آنکه زندگی در این زمان لعنتی
به کام خود هدر دهد دقیقههای پاپتی
دریغ از آنکه دست من به جای سطر بودنت
سکوت منتشر کند و جمله های خط خطی
اگرچه با نگاه تو پر از بهار میشوم
ببین خزان چه کرده با شکوفههای صورتی
چه میشود مرا؟ بگو! یقین، یقین گمشده
در آسمان شک من، ستاره ای خجالتی
نبودنت دریغ و آه، رسیدنت خیال و کی؟
بهار و فصل آمدن، چه واژههای مثبتی
به جای فرش زیر پا تمام کوچه چشم شد
فقط بگو کجا و کی؟ فقط بگو چه ساعتی
====
به شما تسلیت میگویم
خیلی سخت بود وقتی وسایل خونه رو جمع می کردیم . انگار وایستاده بودی و زل زده بودی تو ی چشمامون که چرا وسایلمو جمع می کنین؟ مواظبشون باشین. چرا اینقدر نامرتب کار می کنین؟ چرا لباسها رو درست تا نمی کنین؟ ...
همه جا بودی. همه چیز انگار تحت کنترل تو بود. نمی دونم چرا؟ اما انگار بودی. در تک تک ظرفهایی که برداشتیم و در تک تک لباسهایی که تا کردیم و در تک تک وسایلی که جمع کردیم.
شب اول دوره آموزشی شب سختی برای من بود. جایی که برایم آشنا نبود ، تختی که غریبه بود برایم و او که بسیار دور بود از من و هیچ راهی برای صحبت کردن با او هم نبود. پتویی که زودتر از همه بر سرم کشیدم و بغضی که تا مدتها بعد از خوابیدن همه به زور درگلویم نگاه داشتم.
و حالا تو در خانه جدید ، فضایی هنوز غریبه ، بدون او...، که بگویید با هم و خانه را مال خودتان کنید ، که با هم غریبی را فراری دهید...
کاش میشد پیشت باشم این شبها ، کاش باشند دوستان خوبت در کنارت ، تا که اندک اندک آشنا شود خانه با تو ، با دوستانت ، و خاطراتی که از او برایش خواهی گفت ، تا که اندک اندک بازهم خانه مال شما شود...
در این نبودنت دلم خوش است به اینکه
مرگ پایان کبوتر نیست......
عجب خیالی که باز سرت را روی شانه ام گذاشته ای .
بوی موهایت را دوست دارم،
تو حرف می زنی از تمام روزت و آدم هایی که خوبند و بدند و من صدایت را دوست دارم ، دستت را گیرانده ای لای دستم و گرمای تنت را دوست دارم ،
دلت پاک تر از هر سفیدی و آرام تر از هر سکوتی و
من دوست داشتنت را دوست دارم