باد او را با خود برد

به یاد زهره لشگری٬ ۱۳۸۸ - ۱۳۶۰

باد او را با خود برد

به یاد زهره لشگری٬ ۱۳۸۸ - ۱۳۶۰

انقلاب امید




چاره‌ای می‌جویم و نمی‌یابم تا وارهاندم.  دلم تنهایی می‌خواهد و یک خیابان دراز، که نه بشناسم و نه بشناسندم و من همینجور راه بروم و راه بروم و  به هزاران چرای نفسگیر ذهنم فکر کنم..

 

دلتنگی، به نگرانی می‌آمیزد و ناگهان اندوه فرا می‌رسد.. حس ویرانگر بیحاصلی و بیچارگی می‌دود در رگانم، و خروشی در دلم می‌ستیزد و می‌آشوبد، اما انگار موج‌شکنهای بیرحم ساحل، هنوز و تا همیشه بر قرار استوار خویش برپای‌اند و من تنها نظاره‌گر خاموش..

 

تلخ‌اند کلمات، و گلویم را می‌خراشند و می‌سوزانند. نه می‌خواهم و نه می‌توانم در آنچه می‌رود اراده‌ای قهار یا حکمت و عنایتی سرشار بیابم. همان بهتر که وجودی در پس اینهمه تلخی نباشد، که اگر باشد، این عدالت کور و  بیرحم و بیحاصلش را به فریادهای خشم شعله‌ورم خواهم سوخت!

 

نه

هرگز تسلیم نخواهیم شد

که اندوه اگر به آتش‌مان کشد

باز از میان خاکسترمان ققنوس‌ها می‌روید نو به نو

و دستان خدای‌آفرین را حایل می‌کنم به دور شعله‌ی امید

نه گسیل ِ نیاز و تضرع به درگاهی که کسی آنسوی درش به انتظار نیست!

آری

امید را زنده می‌دارم

و لحظه‌ها را می‌زیم.