چارهای میجویم و نمییابم تا وارهاندم. دلم تنهایی میخواهد و یک خیابان دراز، که نه بشناسم و نه بشناسندم و من همینجور راه بروم و راه بروم و به هزاران چرای نفسگیر ذهنم فکر کنم..
دلتنگی، به نگرانی میآمیزد و ناگهان اندوه فرا میرسد.. حس ویرانگر بیحاصلی و بیچارگی میدود در رگانم، و خروشی در دلم میستیزد و میآشوبد، اما انگار موجشکنهای بیرحم ساحل، هنوز و تا همیشه بر قرار استوار خویش برپایاند و من تنها نظارهگر خاموش..
تلخاند کلمات، و گلویم را میخراشند و میسوزانند. نه میخواهم و نه میتوانم در آنچه میرود ارادهای قهار یا حکمت و عنایتی سرشار بیابم. همان بهتر که وجودی در پس اینهمه تلخی نباشد، که اگر باشد، این عدالت کور و بیرحم و بیحاصلش را به فریادهای خشم شعلهورم خواهم سوخت!
نه
هرگز تسلیم نخواهیم شد
که اندوه اگر به آتشمان کشد
باز از میان خاکسترمان ققنوسها میروید نو به نو
و دستان خدایآفرین را حایل میکنم به دور شعلهی امید
نه گسیل ِ نیاز و تضرع به درگاهی که کسی آنسوی درش به انتظار نیست!
آری
امید را زنده میدارم
و لحظهها را میزیم.