درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچهی سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکههای پنبه را هر سوی
در ساعت پنج عصر
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در ساعت پنج عصر .
در هر کنار کوچه، دستههای خاموشی
در ساعت پنج عصر .
تابوت چرخداری در حُکمِ بسترش
در ساعت پنج عصر .
نِیها و استخوانها در گوشش مینوازند
در ساعت پنج عصر .
اتاق از احتضار مرگ چون رنگینکمانی بود
در ساعت پنج عصر .
قانقرایا میرسید از دور
در ساعت پنج عصر .
بوقِ زنبق در کشالهی سبزِ ران
در ساعت پنج عصر .
زخمها میسوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر .
در ساعت پنج عصر .
آی، چه موحش پنج عصری بود !
ساعت پنج بود بر تمامی ساعتها !
ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه !
نمیخواهم ببینمش !
بگو به ماه بیاید
ماهِ چارتاق
نریانِ ابرهای رام
و میدانِ خاکی خیال
با بیدبُنانِ حاشیهاش.
نمیخواهم ببینمش !
خاطرم در آتش است.
یاسمنها را فراخوانید
با سپیدی کوچکشان !
نمیخواهم ببینمش !
نه ! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
من ندارم دلِ فوارهی جوشانی را دیدن
که کنون اندک اندک
مینشیند از پای
و تواناییِ پروازش
اندک اندک
میگریزد از تن.
فورانی که چراغان کردهست از خون
صُفّههای زیرین را در میدان
و فروریخته است آنگاه
روی مخملها و چرم گروهی هیجان دوست.
چه کسی برمیدارد فریاد
که فرود ارم سر ؟
ـ نه ! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
خندهاش سُنبل رومی بود
و نمک بود
و فراست بود.
چه خوشخوی با سنبلهها
چه مهربان با ژاله
چه چشمگیر در هفتهبازارها،
و با نیزهی نهاییِ ظلمت چه رُعبانگیز !
اینک اما اوست
خفتهی خوابی نه بیداریش در دنبال
و خزهها و گیاهِ هرز
غنچهی جمجمهاش را
به سرانگشتانِ اطمینان
میشکوفانند.
و ترانهسازِ خونش باز میآید
میسُراید سرخوش از تالابها و از چمنزاران
آه، بلبلهای رگهایش !
نه.
نمیخواهم ببینمش !
نیست،
نه جامی
کهش نگهدارد
نه پرستویی
کهش بنوشد،
یخچهی نوری
که بکاهد التهابش را.
نه سرودی خوش و خرمنی از گل.
نیست
نه بلوری
کهش به سیمِ خام درپوشد.
نه !
نمیخواهم ببینمش !
نمیخواهم چهرهاش را به دستمالی فروپوشند
تا به مرگی که در اوست خو کند.
برو
به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور !
بخسب !
پرواز کن !
بیارام !
دریا نیز میمیرد.