می آیی یک روز عاقبت.
همین روبرو
درست جلوی داروخانه
صحنه تکرار می شود
ماشین درست بعد از خط عابر می ایستد
پیاده می شوی
سریع چون همیشه ات.
عینک ات را جابجا می کنی
و گامهای قاطعت را ادامه می دهی.
تمامی چراغها قرمز است
و پلیسها
سر تمام چهار راه ها
به احترام تو خبردار ایستاده اند.
صدای کلید تو در قفل در می پیچد
و من نفس حبس شده ام را رها می کنم
و خنده ات به درون می ریزد چون نور...
***
"بیدار شدم
به خواب دیدم خود را..."