باد او را با خود برد

به یاد زهره لشگری٬ ۱۳۸۸ - ۱۳۶۰

باد او را با خود برد

به یاد زهره لشگری٬ ۱۳۸۸ - ۱۳۶۰

صدای ثانیه ها



عزیز


روزهایی میگذرد که اینجا ننوشته ام.

حتما نگاهم می کنی و می بینی که دارم از آن خانه می روم. خانه ی تو. خانه ی ما.


نظم و سلیقه ی تو در تمام خانه جاری بود. به دقت چیده. در تمامی کشوها و کمدها بوی دستهای تو را حس می کنم٬ و بیشتر می شناسمت.


وسایلت را مرتب می کنم٬ و یادگاریهایی پیدا می کنم که ساعتها مرا از همه ی پیرامونم جدا می کنند. نامه ها٬ کارت تبریکها. حتی کاغذهای سرسری نوشته. روزهای آشنایی و آغاز.


توی پارک نزدیک خانه ی خواهرت نشسته بودیم روزی٬ همان روزهای اول٬ من همین جور بی هدف٬ شعر می نوشتم..


تو خانه ی اولمان دراز کشیده بودیم و بیصدا حرف می زدیم. می نوشتم و می نوشتی..


برایم جشن تولد گرفته بودی بی آنکه بدانم. خیلی ها را دعوت کرده یودی و وقتی وارد رستوران شدیم فهمیدم آنهمه اصرارت برای رفتن به آنجا برای چه بود... و آن کارت تبریک یگانه..


همه این ها را لمس می کنم٬ بو می کشم٬ می بوسم.. تو در همه اینها شناوری..


خنده هایت همه جا را پر کرده است.


تیک تاک.. تیک تاک...


خانه ی خالی٬ صدای ثانیه های نبودنت...